تقابل دو خط برای اثبات اینکه میگویم قوچانی فریبکارانه مینویسد نیازی نیست مقاله او را تا آخر بخوانیم. او در باره پیشنویس قانون اساسی و نظر آقای خمینی به مصدّق که مدّعی است بنیصدر سبب شده نظر آقای خمینی به او بد شود، دروغ رسوائی را بیان میکند. آقای قوچانی مینویسد:" عملکرد ابوالحسن بنیصدر در خودبزرگبینی چنان ضربهای به روشنفکری ایران زد که حتی مرحوم مصدّق از دایره چهرههای مقبول نزد امام خارج شد". جهت اطلاع آقای قوچانی باید گفت کینه آقای خمینی از مصدّق و مُسلم ندانستن وی نه تنها محصول پاریس نیست بلکه تاریخاش به دو دهه قبل بر میگردد. اتقاقا در نوفل لوشاتو ، این بنیصدر بود که آقای خمینی را وادار کرد برای اوّلین و البته آخرین بار از مصدق ستایش کند. امّا آقای خمینی وقتی وارد تهران شد گفت مصدّق از اسلام سیلی خورد و توسط دامادش به آقای بنی صدر پیغام داد که نگران تجدید ماجرای مصدّق و کاشانی است. [1] بعد البتّه خاطرات آقا مهدی حائری یزدی منتشر شد و معلوم شد که در 28 مرداد او پیرو خط بهبهانی بوده است.[2] و از تحریفات آشکار وی در مورد جریان پیشنویس قانون اساسی و نحوه تثبیت اصل ولایت فقیه در خبرگان میگذرم و آن را به اسناد موجود داخلی ارجاع میدهم تا خوانندگان پی ببرند به چه علل و عوامل واقعی و البتّه خشونتباری این اصل، جایگزین اصل ولایت جمهور مردم شد که از نوفل لوشاتو تا همین امروز، شعار آقای بنیصدر و سایر نیروهای ملّی ایران است، اما در همین چند سطر اوّل مقاله، عملیات تحریفی وی قابل توجّه است. به این بخش برای مثال بنگرید:"..آقا میگوید: تو فرزند من هستی. من گفتم شما که یک دفعه گفتید من با کسی نزدیکی و قوم و خویشی ندارم. اگر شما این حرفها را بزنید یا نزنید من شما را مثل پدر خود میدانم. شما مانند پدر مرحوم من... هستید "قوچانی مینویسد این آخرین دیدار بنی صدر با آقای خمینی بوده است و در این دیدار هم گویی ناراحتی و عصبانیّت آقای بنی صدر مسأله شخصی وی بوده است. با مراجعه به کتاب درس تجربه، خاطرات ابوالحسن بنی صدر، تدوین حمید احمدی، در همان صفحه مورد اشاره آقای قوچانی در مییابیم که این نقل قول چگونه از کانتکست واقعی خود خارج میشود تا آنچه منظور نویسنده است، برآورده شود. این سخنان بنیصدر در ادامه سخنی است که از صفحات ماقبل شروع شده است. اما قوچانی دو تقلب آشکار در همین جا مرتکب میشود: بنابر کتاب این آخرین دیدار آقایان بنیصدر و خمینی نبوده است بلکه دیدار در 21 مرداد 1359 و به مناسبت عید فطر است (یعنی حدود 11 ماه قبل از آخرین دیدار) و دوم اینکه این جر وبحث آنطور که وی مینمایاند که گویا پرخاش از جانب آقای بنی صدر و دلجویی از جانب آقای خمینی بوده است. در حالی که قضیه این گونه نیست و آنگونه که در کتاب آمده است این آقای خمینی است که در بادی امر بنی صدر را مورد سئوال قرار میدهد و بر اساس شایعات برخی روحانیّت قدرتمدار حزب جمهوری به او اتهام شورشی میزند که آقای بنیصدر از این سخن برمیآشوبد زیرا در مقام رئیس جمهور منتخب ملّت که مورد اعتماد بیش از 76 درصد مردم قرار گرفته است این حرف، به معنای اظهار عدم اعتماد از سوی رهبر کشور است. اجازه دهید از کتاب درس تجربه (صص 352 الی 357) عین جریان را بخوانیم: " ... چند وقت پیش که داشتم کتابها و دفاتر را تنظیم میکردم، آن را دیدم. این قسمت را میخوانم: « سه شنبه 21 مرداد 1359 روز عید فطر. صبح که نزد امام برای تبریک عید فطر رفته بودم، درآنجا با امام و احمد آقا نشستیم. پس از عرض سلام، آقا فرمود: « اخبار به من میرسد و خیال نکنید،من بیاطلاع هستم. طبق گزارشی شنیدهام که در تهران، خیال ایجاد بیست مرکز شورش را دارید.» بعد از شنیدن این حرف، از شدت ناراحتیهایی که تحمل کردم اختیار را از دست دادم و شروع کردم به فریاد زدن و صریح بیان کردن . به طوریکه صدایم به حیاط میرسید و گفتم: «آقا! شما چطور بدون تحقیق این مطلب را بیان میکنید؟ میتوانم به شما سند نشان بدهم که این طور نیست. من میخواستم آن مراکزی را که در زمان انتخابات ( رئیس جمهوری) فعال بودهاند، دوباره بکار بیاندازم میتوانید بروید در این باره تحقیق کنید.» . آقا می گوید : « نه مهم نیست ومن جواب آنها را دادم» . گفتم لابد آنقدر مهم بوده است که تا من وارد شدم، شما مسئله را مطرح کردید». بعد راجع به رجایی – نخست وزیر- صحبت شد. آقا گفتند:« نخست وزیر هم که منتخب شماست. شما فقط گفته بودید که سه نفر را قبول نخواهید کرد.» گفتم: « این دروغ را چه کسی به شما گفته است؟» گفت:«امامی کاشانی». گفتم: « ایشان دروغ به شما گفته است. من راجع به جلالالدّین فارسی گفتم که بعدا کتبا خواهم نوشت ولی در باره رجایی سکوت خواهم کرد. ولی وقتی که خود تشخیص دهم، حقیقت را خواهم گفت. من گفتهام که ایشان خشکسر است و مملکت را نمیتواند اداره کند.ایشان نخست وزیر بهشتی و رفسنجانی است». آقا جواب میدهد« من حرف امامی کاشانی را که طلبه است، باور میکنم و حرف شما را خلاف حقیقت میدانم». گفتم:« درد همین جاست. شما به کسی که خودتان به او رای دادهاید و یازده میلیون نفر به او رای دادهاند، اعتماد ندارید و به چند طلبه بیدین اعتماد میکنید؟». صص 352 و 353...... وسط این صحبتها که من فریاد میزدم و میلرزیدم، آقا سعی میکند، دستم را بگیرد. دستم را در دست خود نگاه میدارد و میگوید: « برو کاشان مردم منتظرت هستند. من ترا میشناسم. الآن میروی و میگویی، من این حرفها را به آقا زدم – خنده هر دو باهم- ». من گفتم: « آقا برای کاشان دیر نشده. من تا اینجام رسیده و باید بگویم .» آقا میگوید: « تو فرزند من هستی». من گفتم: « شما که یک دفعه گفتید من با کسی نزدیکی و قوم و خویشی ندارم. اگر شما این حرفها را بزنید یا نزنید من شما را مثل پدر خود میدانم. شما مانند پدر مرحوم من... هستید. هر وقت از او طلب پول برای خرید لباس میکردم میگفت اگر لباس نو بخری میروی پز میدهی». آقا گفت:« اِه، خوب کاری میکرد. این کارها را کرد که تو این قدر خوب درآمدی». من گفتم:« خوب درآمدم که این رفتار را با من میکنید؟! تا حالا یک کلمه تشویق شما گفتهاید؟ همهاش کنایه میزنید و تضعیفم میکنید. من رئیس جمهور شما هستم و شما باید به عنوان یک الگو از من پشتیبانی و شنوایی کنید ». در باره اعدامها صحبت شد. من گفتم: « این چه وضعی است که هر روز بیست تا سی نفر را اعدام میکنند. من مسئولیت این اعدامها را به گردن نمیگیرم امید وارم روز قیامت شما بتوانید جوابگوی این اعدامها باشید. آقا سکوت کرد»ص357 بنابراین، جرو بحث آن روز به اتهام سنگینی بر میگردد که آقای خمینی بنا بر گزارش فتنهگران به آقای بنیصدر وارد میکند. بحث از اینجاست که آغاز میشود و بالاخره مشکل و دعوای اصلی بر سر حق حاکمیت مردم و دخالتهای بیجای آقای خمینی، بر خلاف قانون اساسی- که خود او اطاعت از آن را واجب شرعی میشمرد- در اداره امور از جمله امور مجلس و حق انتخاب نخست وزیر و وزرای همسو از سوی رئیس جمهور و همچنین مخالفت آقای بنیصدر با اعدامها که با حمایت آقای خمینی بر خلاف حقوق و کرامت انسان انجام میگرفت بود. چند سال بعد از کودتا و به هنگام ریاست جمهوری آقای خامنهای، بنا بر شهادت آقای رفسنجانی مشکل همواره وجود دارد و فریاد آقای خامنهای نیز( رئیس جمهور وقت) البته نزد محارم از عدم اختیار در انتخاب نخست وزیر بلند است. آقای هاشمی رفسنجانی در کتاب خاطراتش در روز دوشنبه 21 مرداد می نویسد:
امّا در باره تحریف و تقلب آشکاری که آقای قوچانی در خصوص بحث پیشنویس قانون اساسی میکند و چنین وانمود مینماید که آقای خمینی با خودش قانون اساسی مدرن دور از ولایت فقیه را آورده بوده است و این نقش منفی بنیصدر و بازرگان بوده است که موجب شد این بلا نازل شود. چون قوچانی میکوشد نشان دهد این روایت او بر اساس نوشتههای آقای بنیصدر است، اجازه دهید به اصل کتاب مراجعه کنیم. در کتاب درس تجربه و در مبحث مربوط به تدوین پیش نویس قانون اساسی در پرسش و پاسخ تدوین گر کتاب آقای حمید احمدی با بنیصدر چنین آمده است: "حمید احمدی: اولین پیش نویس قانون اساسی را شما و آقای حبیبی نوشته بودید؟ آیا کسان دیگری هم در تدوین آن پیش نویس قانون اساسی نقش داشتند؟ بنی صدر: در تهیه آن،آقای حبیبی از همین قانون اساسی فرانسه ترجمه ناپختهای ترتیب داده بود که نظام نداشت. حالا با کی نشسته بود، میگوید گویا برادرمن{ فتحالله بنی صدر} هم بوده، لاهیجی میگوید صدر{احمد صدرحاج سید جوادی} هم بوده"..... ص 147 اما پس از بازگشت به ایران اتفاق دیگری می افتد . "ح.ا: گویا خود آقای لاهیجی در تنظیم قانون اساسی بعدی مشارکت داشته؟ بنی صدر: کمیسیونی در دفتر آقای دکتر سحابی- در تهران- تشکیل شد که من هم در آن عضو بودم. در این کمیسیون آقایان مطهری، بازرگان،دکترسنجابی و دکتر صحت از حزب ملت و دونفر قاضی هم از دیوان عالی کشور بودند. آقای لاهیجی هم بود که یکی دو جلسه آمد و دیگر نیامد. آن قانون اساسی را در آن کمیسیون تهیه کردیم و به اصطلاح، نظام دادیم بهش و بر اصل مردمسالاری. اگر نگاه بکنید، مردم سالاری در آن،بر اصل مشارکت است یعنی می رود به آن طرف. البته، آن مقدار که در آن جمع ممکن بود وبا آن آقایان که طرز فکر های دیگری داشتند. به هر حال، پیش نویس که تمام شد مرحوم سنجابی گفت:« چیز خوبی شد» ولایت فقیه هم توش نبود....." درس تجربه ص 148 "ح.ا: هنگامی که آقای خمینی و همراهان با هواپیما از پاریس به سوی ایران حرکت میکردند، یک کتابچه که در واقع پیش نویس قانون اساسی جدید ایران بود، در دست اقای خمینی بوده. من این روایت را از پیتر شولاتور روزنامه نگار آلمانی نقل می کنم. او در یکی از صفحات کتابش به زبان آلمانی به نام " خدا با مقاومت کنندگان است" می نویسد« آقای صادق طباطبایی به هنگام مراجعت همراه آقای خمینی از پاریس به تهران، کتابچه زرد رنگی که در هواپیما جلوی آقای خمینی بوده، در اختیار من میگذارد و میگوید که اگر احتمالا ما در ایران بازداشت شدیم، این کتابچه به امانت در اختیار شما باشد. بعد از 8 ماه، او آمد و این کتابچه را از من گرفت و آن موقع گفت که این پیش نویس قانون اساسی بوده.» آیا واقعا،چنین پیش نویسی به این شکل در اختیار آقای خمینی هم به هنگام ورود به ایران،قرارداشت؟ بنی صدر: اگر هم بوده، همان بوده که حبیبی تهیه کرده بود. در پاریس تهیه کرده بود و همان بود که گفتم نظام نداشت....درس تجربه صص 148و149." پس آنچه که قرار بود با رفراندوم از سوی مردم و یا با تصویب مجلس موسسان منتخب مردم، قانون اساسی ایران بشود در تهران و در دفتر زنده یاد دکتر سحابی به عنوان پیشنویس تهیه گردیده است و نه در پاریس و در آن ولایت با جمهور مردم بوده است، نه آنچه آقای قوچانی مدعی است. وی با نقل قول ناقص از کتاب درس تجربه میخواهد به خواننده خود این دروغ را القا کند که گویا از ابتدا در پیشنویس قانون اساسی که امام همراه داشته! ولایت فقیه نبوده است و فقط نظارت عامه فقیه بوده است که از دو ناحیه قضا و قانونگذاری اعمال میشده است ولی بر حسب اتّفاق این به دلیل نقش منفی روشنفکران دینیای مثل بنیصدر بوده است که مخالف بودند تا این پیش نویس به قانون اساسی تبدیل شود نه روحانیّتی همچون آقای رفسنجانی!! مخالفت مرحوم مهندس بازرگان و آقای بنیصدر با رفراندوم از این بابت بود که امام در حکمی که به مهندس بازرگان برای تشکیل دولت موقت داد از جمله ماموریّتهای او یکی را تشکیل مجلس موسّسان برای تنظیم وتصویب قانون اساسی شمرد، این دو از سر خلوص و دلسوزی مایل بودند که آقای خمینی به حکمی که داده و تعهدی که سپرده وفادار باشد در ضمن افکار و آرای بیشتری در تدوین قانون اساسی شرکت نمایند. حال ایشان بدهکار امثال آقای قوچانی شدهاند که چرا کمال بیشتری برای برپایی جمهوریت طلب میکردند. اگر اشتباهی از جانب این دو رخ داده در «اعتمادشان به آقای خمینی» بوده است نه اعتماد به مردم. اما با تشکیل مجلس خبرگان بررسی قانون اساسی و همان پیام افتتاحیه آقای خمینی معلوم شد که نظر رهبر فقید چه بوده است و آن مجلس که همانطور که از نامش پیدا بود و قرار بود پیشنویس را بررسی نماید، یعنی همان پیشنویس که بر اصل ولایت جمهور مردم در دفتر مرحوم دکتر سحابی تهیه شده بود، پیش نویسی که در شورای انقلاب تصویب شده بود و هم به تایید آقایان مراجع از جمله آقای خمینی و گلپایگانی نیز رسیده بود، به یکباره به کنار نهاده شد و اصل ولایت فقیه با پیشنهاد حسن آیت وارد شد. آیت از وابستگان به مظفر بقایی بود که بعدها خود جمهوری اسلامی اسناد وابستگی او به انگلستان را انتشار داد. این گونه ولایت فقیه تحمیل شد، یعنی با خلف وعده رهبر فقید و پس از آنکه به ملّت ایران تحمیل شد، آقای خمینی این را هم کافی ندانست و بعدها حتی دم از ولایت مطلقه فقیه زد. نکته قابل توجه این است که آقای قوچانی پیشبینی آقای رفسنجانی را در تشکیل مجلس خبرگان که ازاکثریت روحانیون تشکیل شده درست میداند و میگوید همان اتّفاقی افتاد که هاشمی رفسنجانی پیشبینی کرده بود، یعنی فلان شد در قانون اساسی و حالا هم آقای قوچانی و هم مرادش آقای هاشمی رفسنجانی به همان قانون اساسی که « تویش فلان شد» التزام دارند! البته امروزه روز پس از 30 سال بعید میدانم کسی نداند با این قانون اساسی چه کسی و کسانی اعدام، آواره و زندانی شدند و چه کسانی به مال و منال و مقام- که البتّه به شدت آغشته به خون و خشونت است- نائل شدهاند. گفتن نصف حقیقت خود بزرگترین دروغ است. آقای قوچانی در تمامی آنچه که از کتاب درس تجربه نقل کرده به دلخواه و بنا بر ضرورت جملات و یا کلماتی را حذف کرده است تا وانمود کند که آنچه مینویسد مستند به گفته و یا نوشته شخص مورد بحث است و مو لای درزش نمیرود. این عمل، یک کار ضدروشنگری است و در تاریخ جنبش دموکراسی از وی نام نیکویی با این کارها باقی نخواهد ماند. کاش شخص خیرخواهی او را نصیحت میکرد تا بیش از این در قدرت سرمایهسالاران کارگزارانی از خود بیگانه نشود. وی در همین مقاله و در پایان بحث و برای نتیجهگیری مینویسد: "جالب اینجاست که حسرتهای بنیصدر بیپایان است. در خاطرات او آمده که در سالهای 1352 یا 1353 آیتالله مصطفی خمینی از نجف نامهای به ابوالحسن بنیصدر نوشته و در آن از او خواسته که قانون اساسی کشورهای اروپایی را برای امام بفرستد. پاسخ بنیصدر جالب است: «من به او جواب نوشتم که این دموکراسیها بر مبنای اصالت سرمایه است. اصالت قدرت است اگر همان مبنا را میخواهید قانون اساسی مشروطه ایران هست و احتیاجی به قانون اساسی جدید نیست. درخواست بیت امام از ابوالحسن بنیصدر معقول است و منطقی. کسی که کتاب ولایت فقیه را نوشته و به قول خود بنیصدر «او میگوید ولایت فقیه مساوی است با ولایت فقیه یعنی قانون.»(همان – 137) از یک روشنفکر غربدیده میخواهد قانون اساسی اروپاییها (و نه قانون اساسی شوروی و چین و کوبا و حتی راهنمای حقایق فداییان اسلام) را برای یک مرجع تقلید انقلابی بفرستد اما پاسخ این روشنفکر رد و طرد و نفی دموکراسی است. بدیهی است وقتی یک روشنفکر پاریسنشین چنین بگوید آن مجتهد نجفنشین چه خواهد گفت و آیا آن مجتهد از این روشنفکر دوراندیشتر و روشنتر نبود؟" حال به عین کتاب درس تجربه مراجعه می کنیم تا ببینیم تقلب چگونه صورت گرفته است. در صفحات 165 و137 کتاب که مورد اشاره ایشان است این چنین آمده است: "حمید احمدی: این ایده ومنشاء فکری ولایت فقیه را آقای خمینی از کجا گرفت و این موضوع در سالهای اقامت در تبعید،در او چگونه شکل گرفت؟ بنی صدر: پسر ایشان آقا مصطفی یک نامهای به من نوشت که شما قانون اساسی کشورهای اروپایی را برای ما بفرستید. العاقل یکفیه الاشاره.یعنی مقصودش این بود که ازروی آن قانونهای اساسی، قانون اساسی تهیه کنند. ح.ا.:تقریبا این چه سالی بود؟ بنی صدر: وقتی من از نجف برگشتم. ح.ا: سال1352 و یا 1353 بنی صدر: بله،حدودا".آقای قطب زاده رفته بود به نجف و این نامه که آقا مصطفی نوشته بود را برایم آورد.من به او جواب نوشتم که این دموکراسیها بر مبنای اصالت سرمایه است، اصالت قدرت است.اگر همان مبنا را میخواهید، قانون اساسی مشروطه ایران هست و احتیاج به قانون اساسی جدید نیست. به هر حال، قرار شد که خودمان کار کنیم که همان اصول راهنما شد وآن را تنظیم کردیم. پس،ایشان چیزی توی ذهن نداشت و قرار شده بود که یک کاری بکند و در جواب نامه آقای دعایی( محمود) نوشتم و ایشان قبول کرده بود و کاری هم که کرده،چیزی در اختیار نداشت غیر از حرفهای ملا احمد نراقی. آنها را تدریس میکرد. بر مبنای چند تا روایت بود که آن روایت ها میگویند در امور حادث مراجعه کنید به فقها مثل اینکه شما مریض بشوید،مراجعه کنید به طبیب.ولی این مراجعه، ولایت به معنی حاکمیت معنی نمیدهد. یا مثلا شاگردی که به معلم مراجعه بکند تا مطلبی را از او بپرسد. خب، اگر جوابش را نپسندید، ولایتی بر او ندارد. وقتی آن را فرستادند، به اتفاق آقای حبیبی در پاریس خواندیم و گفتیم، هیچی توش نیست. بعد از آن بود که همین اصول راهنما را تدوین کردیم.وقتی آقای بهشتی آمد به پاریس گفت:« این کتاب ولایت فقیه آقای خمینی مایه شرمساری شده» ص165 .... " بله در سفر دوم من به نجف، کتاب ولایت فقیه آمده بود بیرون و توزیع هم شده بود. من و حبیبی در پاریس خواندیم و گفتیم :« این دیگه چیه؟» ما گفتیم نظام، اما این دیگه چیه؟ با یکی دو روایت، تو میگویی ولایت داری بر مردم. البته، در آنجا صحبت از این ولایت فقیه نبود. او میگوید، ولایت فقیه مساویست با ولایت فقه یعنی قانون، این جوری بود...... در سفر دوم که به نجف رفتم، راجع به آن کتاب صحبت کردم .... گفتم« آقا، شما یک شهر را نمیتوانید اداره بکنید. توی کوچههای نجف از زیادت کثافت و مدفوع نمیشود راه رفت. شما این کتاب را نوشتید که رژیم شاه تا قیامت بماند توی ایران؟! کی میآید کشور را از دست او بگیرد و به دست این آقایان بسپارد؟ یک مدرسه تمیز الان در این نجف پیدا نمیشود و با این حقوق و موقوفات و پولی که میآید به نجف.» او گفت:« من این را نوشتم تا فتح باب بشود که امثال شما و مطهری بنشینید و یک مبنایی و پایهای بریزید برای این کار.» گفتم:« خب بنویسید». موقعی که میخواستم از نجف بیایم به کربلا، آنجا یک بار دیگر پرسیدم، آیا نوشتید؟ پسرش(مصطفی) هم پیشش بود. ح.ا: نوشت؟ بنی صدر: پسرش هم گفت بنویسید و او نوشت. در آن جا نوشت و دعوت کرد از اندیشمندان و روشنفکران مسلمان که بنشینند و راجع به حکومت اسلامی فکر کنند و اندیشه کنند و نظر بدهند یعنی اینکه قبول کرده بود آنچه که خودش ساخته، آن پایه و مایهای نداره و ربطی هم به اسلام ندارد. .." نکته این جاست، اگر ولایت فقیه و فقه پاسخگوی سعادت دنیا و آخرت مردم بود و سؤالات در امر حکومت و اداره کشور را به طور حداکثری شامل بود (=پیش فرض فقهی آقای خمینی که بارها پیش و پس از انقلاب با تاکید بیان داشته است) دیگر چرا مرجع نجفنشین که خود ولایت فقیه را تدریس میکرد، نیازی به قوانین اساسی اروپا پیدا میکند و از یک روشنفکر پاریسنشین میخواهد تا برایش قوانین اساسی غرب ملحد را بفرستد .علاوه بر جایگزینی کلمه فقه با فقیه که اگر اشتباه در چاپ نباشد خطای ذهنی بزرگی است، تقلّبات و تناقضات دیگرِی در نوشته آقای قوچانی است که پرداختن بدان، مجال بیشتری میطلبد. سرانجام، در 22 تیرماه 60، مدتى بعد از کودتا، بنىصدر که از 10 تیر در مخفیگاه مجاهدین خلق بسر مىبرد و گیلانى «قاضى دادگاه انقلاب» او را هفت بار محکوم به اعدام مىشمرد، در نوشتهاى که در آغاز وصیتنامه او، خطاب به همسرش بود و بعد کتاب خیانت به امید شد، به همسرش مىنویسد....این بخشاش واقعا حماسی است: "حسین (ع) آزاده ترین آزادگان، رو در روى یزید ایستاد. مردم آن زمان و تاریخ دچار سردرگمى نشدند. یزید ستم و حسین عدل بودند. میان مصدق و شاه، باز داورى بسیار آسان بود. همه حق رابه مصدق دادند. تاریخ نیز چنین کرد. اما میان بنىصدر و آقای خمینی تشخیص حق آسان نیست. اگر فرض کنیم با کارهائى که به دستور او انجام مىگیرند و قرائن حکایت مىکنند که ادامه مىیابند و گسترش مىپذیرند، با اعدامهاى نوجوانان پسر و دختر، با کشتارها، با صحنههاى تلویزیونى که در شخصیتکشى، روشهاى رژیم شاه را کهنه کردهاند، با فقر و فلج اقتصادى، با جنگ و بدتر از همه توهین به ملت و راى او و ویران کردن معنویت انقلاب او، تشخیص آسان مىشود، تصدیق نمىکنى که تاریخ مرا مظلومتر خواهد یافت؟ قضاوت تاریخ هر چه باشد، در این لحظات نسبت به سرنوشت خویش احساس تلخ ندارم. دلم شاد است. پر از شادى است چرا که از عقیده جدا نشدم و بخاطر دفاع از استقلال و آزادى و اسلام، اسلام رشد، اسلام محبت، اسلام آزادى، اسلام دفاع از حق محرومان، اسلام امید، اسلام ضد زور، اسلام ضد اسلام ارسطو زده که بر استبداد فقیه بنا گرفت و همه خشونت و جنایت از آب درآمد. بخاطر این اسلام، این آزادى همه جانبه، با تمام توان کوشیدهام و همه خطرها را پذیرفتم...." خداوند به همه توانایی تحقیق منصفانه و بدون غرض، و صبر بر شنیدن و ابراز حقیقت را ولو بر علیه خودمان عطا کند. حسن رضایی [1] بنی صدر در انقلاب اسلامی شماره 699 در باره دیالوگ خود با آقای خمینی در نوفل لوشاتو در باره مصدق می نویسد: "...مورد دوم: [آقای خمینی می گفت] رجال رژیم پهلوی ناصالح و نوکر بیگانه و... هستند. از او پرسیدیم الگوی رجال صالحی که می باید جانشین شوند چه کسانی هستند؟ او حاضر نبود بگوید مصدق. برای او توضیح دادم مصدق به شما نیاز ندارد شما به او نیاز دارید. زیرا هم ایرانیان و هم جهانیان باید بدانند انقلاب چه کسانی را می برد و چه کسانی را می آورد. ناگزیر آن هنگام پذیرفت و مصدق را ستود. نتیجه این شد که در تهران نتوانست فاش بگوید از آغاز ولایت فقیه را در سر داشته و برآن بوده است عمله های قدرت خود را جانشین عمله های قدرت پهلوی ها کند. بلکه گفت اگر مصلحت ببینم امروز حرفی را بزنم می زنم و اگر فردا لازم ببینم خلاف آن حرف را می زنم!" همجنین آقای مهندس محمد جعفری در کتاب «تقابل دو خط یا کودتای خرداد 1360، ص 130» روایت خواندنی دست اولی از سیر اندیشه اقای خمینی از زبان برادر بزرگ آقای خمینی، آقای پسندیده که از استثناهای ملیون مصدقی در میان روحانیان بود، بیان می کند: «روزی چند نفر از دوستان و همکاران آقای بنیصدر برای کمک و مساعدت در حل مشکلی از آیتالله پسندیده، در منزل پسرش آقا رضا در نیاوران خدمت ایشان رسیدند و بعد از بحث و طرح مسئله، آیتالله پسندیده به عکسی از دکترمصدق که در پیشخوان اطاق بود نگاه کرد و گفت: من چه بگویم، من همان زمان هم پیرو این مرد مصدق بودم و برادرم پیرو سید کاشی [منظور آیتالله کاشانی] بود. وی قریب به این مضمون ادامه داد گویا قرار بر این است و یا بنابراین است که هر عزتمندی هست خوار و خفیف بشود، هر ریشهای هست کنده شود، هر عمران و آبادی هست خراب شود، هر مال و ثروتی هست غارت شود و هر زبانی هست بریده شود. بله مثل اینکه چنین است.»( محمد جعفری ، تقابل دو خط یا کودتای خرداد 1360، انتشارات برزاوند، فرانکفورت 1387- ص 130) [2] قول آقای مهدی حائری یزدی در این باره به نقل از کتاب تقابل دو خط اثر محمد جعفری از این قرار است: «آقای خمینی با آقای بهبهانی هم مربوط بود و خیلی معتقد به عقل سیاسی آقای بهبهانی بود و معتقد بود که آقای بهبهانی در عقل سیاسیاش قابل مقایسه با آقای کاشانی نیست. در روشهای سیاسی آقای بهبهانی، آقای خمینی همانطور که بنده یادم است، کاملاً پشتیبان آقای بهبهانی بود، خیلی بیشتر از اینکه با کاشانی قابل مقایسه باشد. تا جائی که اصلاً به افکار سیاسی آقای کاشانی وقعی نمیگذاشت. از این جهت، از نقطه نظر مشی سیاسی، در خط مشی سیاسی مرحوم بهبهانی، یعنی همان خطی که آقای بهبهانی با دربار و صمیمیت با دولت وقت و اینها داشت. نظرات کلّی سیاسی آقای خمینی هم تقریباً در همان خط بود.»( محمد جعفری، همان- ص 130)
مطالب مرتبط: ۱. امام چگونه امام شد؛ چهار چرا و چهار اگر در تاریخ معاصر ایران، محمّد قوچانی، شهروند امروز ۲. دانلود کتاب درس تجربه ، ابوالحسن بنیصدر ۳. فروتنی یا مکابره با حقیقت ، ایمایان |